علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

علی گوگولی

مادر

مادر! رایحه دل انگیز وجودت، مرا تا عمق حیات به سرزمین نور، به و ا دی سحر، به دیار شکفتن و بلوغ، و به دیار حضور و سرور پیش می برد. با نگاهی به چهره زیبایت، منزلْ منزلِ عمرم را که به خاطر می آورم، تو را می بینم که کردارت همه مزین به مضامین هستی بخش است. ای فرشته امید و آرزو! درامتداد نگاه پر فروغت، عطوفت و مهربانی معنا می شود که در حقیقت از مهربانی خدا رنگ و بو گرفته است. مادر! خاطره های لطیف دستانت، یادگار همیشه جاری در ا حساس من است و نقش تو در قالب خاطره ام، همیشه جاودان خواهد بود. مادر، ای عصاره فداکاری ها و ای اسطوره عشق! تمام گل های سپید باغستان را به پایت می ریزم تا بر چشم هایم قد بگذاری.   ...
13 شهريور 1394

واکسن

مامانی من. یکی از ویژگی های اصلی تو که همه رو به خودش جلب میکنه لبخند زدن و خنده رو بودن توه.                                                                         مامان فدای خنده هات بشه که لثه های بی دندونت میاد بیرون. همیشه و همه جا به همه لبخند میزنی چه آشنا باشه چه غریبه.حتی وقتی از چیزی ن...
13 شهريور 1394

احساسم

پسر عزیزم. نازگل مامان. میخوام برات از احساسم بگم، احساسی که نسبت به تو دارم. یکی یدونه من. کاش زودتر بزرگ بشی و حس منو درک کنی، بفهمی که چقدر دوستت دارم.بدونی که حتی تاب یک لحظه جدایی از تو رو ندارم.اینکه حسابی از خودم غافل شدم و همه فکر و ذکرم تویی، اینکه وقتی جایی دعوت میشم و یا برنامه ای بهم پیشنهاد میشه اول از هرچیز به فکر تو میوفتم. ولی نه !برای بزرگ شدن عجله نکن. تو همین الان هم درک میکنی که مامان چه اندازه عاشقته؟ همین که وقتی میخوابی بالای سرت میشینم و آروم آروم دستای کوچولوتو مییبوسم وقتی از خواب بیدار میشی و چشات به چشمای من میوفته فوری لبخند میزنی این نشونه اینه که تو هم احساس منو داری.وقتی صدات میکنم علی گلم، بدون اینکه برگردی...
11 شهريور 1394

بدون عنوان

عزیزترینم,فرزندم من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد... من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود... تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ... بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را میبینی... من مادرم ,همانی که خا...
11 شهريور 1394

شیطونی های نخودی ام

پسر عسلی ام، مامان فدات بشه که اینقدر شکمو هستی اینجا هم داری چک میکنی ببینی بابایی داره چه سایتهایی رو نگاه میکنه؟ و همچنان پاخوری... شیطونی ها رفته رفته به دیگر مناطق خانه هم گسترش می یابد ...
10 شهريور 1394

شیطون شدی

                                                              شیطونی های کاکل زری مامان روز به روز بیشتر میشه، روز به روز شیرین تر و خواستنی تر میشی، بدجوری خودتو تو دل همه جا کردی .خیلی نازی پسر عزیزم و وقتی شیطونی میکنی دیگه دست خودم نیست میام محکم میگیرمت و اونقدر فشارت میدم که صدای اعتراضت درمیاد تازگی ها یاد گرفتی هرکی رو میبینی...
10 شهريور 1394

اولین بهار

اولین بهار عمرت مصادف شد با سه ماهگیت. دیگه شبها شکم درد نداشتی و گریه نمیکردی و من از این بابت خیلی خوشحال بودم اینم عکس نخودی من لای شکوفه های گوجه سبز حیاط مامان جون اینا: فقط چون شب گذشته خوب نخوابیدی یکم اخمو هستی ...
10 شهريور 1394

اولین کلمه

پسرگل مامان، علی خوشگلم .یه چند روزی بود صداهای عجیب غریب درمیاوردی و دهنتو تکون میدادی. تا بالاخره یازده مرداد ماه ساعت هفت عصر اولین کلمه عمرت رو گفتی : ده ده  da da خیلی خیلی خوشحال شدم و بی اختیار اشک ریختم. زود زود میگفتی ده ده ده بعدش : دا دا دا        از خوشحالی فوری زنگ زدم و به مامان جون خبر دادم، درسته باور نکردن ولی من از همون تلفظ های اولت فیلم گرفتم و بردم نشونشون دادم. روزهای بعد صداهای جدیدتری از خودت در میاوردی مثل : قاقاقاقاقا  ماماماماما آبابابابا آدادادادا منم همش قربون صدقه ات میرفتم ...
10 شهريور 1394

جشن سیسمونی قند عسلم

در تاریخ 93/10/6 که مصادف بود با ششمین سالگرد ازدواج من و بابایی، مامان جون اینا زحمت کشیدن و وسایلی که برای تو گل پسری ام رو خریده بودن آوردن و چیدن تو اتاقت. هفده روز مونده بود تا تو ناز گلم بیایی بغل مامان. مامان جون و خاله لعیا، خاله مرضیه و دختر خاله مهلا و مانیا، عمه رعنا و مامانی با هم راجع به چیدن وسایل تو همفکری کردن و بالاخره اتاقت حاضر شد . بعد از رفتن مهمونا من و بابایی میومدیم و اتاق تو رو تماشا میکردیم و با دیدن کفش کوچولوهای تو از خنده ریسه میرفتیم اینم از اتاقت پسر گلی ام: اینم کیک خوشمزه ای که بعد از کلی کار و خستگی دور هم خوردیم! ...
8 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد