علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

علی گوگولی

مرد شدی

امروز بیست و سه تیر نود و پنج، روز پایان هجده ماهگیته عزیز دلم ، و من باز هم خوشحالم، خوشحال تر از قبل چون امروز یک و نیم سالت رو تموم کردی، یه جور احساس شعف تو و جودم هست، یه احساس غرور آمیخته با شادی، نمیتونم احساسمو توصیف کنم، فقط از اینکه یه غنچه کوچولو و با ارزش تو آغوشم دارم خالقم رو هزاران هزار مرتبه شاکرم، وقتی به قد کشیدنت جلوی چشمام نگاه میکنم و بزرگ شدنت رو میبینم زبانم از شکر خدایم قاصر میمونه، خدایا خودت مواظب پسر کوچولوم باش و دعاهام رو در حقش مستجاب کن امروز برای کنترل هجده ماهگیت باهم رفتیم بهداشت ولی واکسنت هموز مونده یه چند روز دیگه، بازهم آقای دکتر برومندی از سر تا پا با حوصله فراوان معاینت کرد و قد و وز...
23 تير 1395

رمضان 95

  سلام پسرگلم، یکی یدونم، رمضان امسال هم اومد و با سرعت به پایان رسید، امسال بعد از دو سال که روزه ام رو میخوردم با کمک خدای مهربون تونستم دوباره روزه بگیرم، دیگه بهت شیر نمیدم و روزه گرفتم، هوای تبریز امسال انگار نمیخواد تابستونی بشه، تا اواسط ماه رمضون قشنگ خنک بود و باد و بارون و تگرگ و ... میبارید، کم مونده بود برف بیاد،یه هفته آخر گرم شد که اونم خدا خودش کمکمون کرد تا بتونیم روزه بگیریم ، خلاصه با وجود شیطنتهای تو رمضان امسال رو هم گذروندیم ولی به من خیییییلی سخت گذشت، زبون روزه و بیحال باید همش دنبال تو میدویدم و باهات بازی میکردم ولی وقتی سر سفره افطار مینشستیم و دستهای کوچولوت رو برای دعا کردن بالا میبردی کیف م...
22 تير 1395

یک سال و نیمه شدی نفس مامان

    هوررررا، علی کوچولوم، فدای چشمهات بشم من، مامان دورت بگرده نفسم عمرم عشقم هستی مامان و بابا، یک سال و نیمه شدی، وارد هجده ماهگیت شدی، وقتی تازه بدنیا اومده بودی و خیلی کوچولو بودی پیش خودم میگفتم یعنی خدایا میشه این نی نی من بزرگ بشه و یک و نیم ساله بشه؟ اونموقع ها فکر میکردم یک و نیم سالگی یعنی خیلی سال بعد، فکر نمیکردم که تا چشم بزنم میشی یک و نیم ساله، اونقدر منو محو و شیفته خودت کردی که اصلا نمیدونم زمان کی میاد و کی میره؟ با کارها و شیطنتهای تازه ات، با دلبری هات، شیرین کاری هات، کم کم داری تمرین میکنی حرف زدن یاد بگیری ولی بنظرم یکم دیر حرف زدی برنامه روزانه ات تقریبا اینجوریه :شب س...
23 خرداد 1395

هفده ماهه ات شد گلم

عشقم هفده ماهه شدی، وای که داری روز به روز بزرگتر میشی، وقتی برمیگردم به عقب و به روزهای اول بدنیا اومدنت فکر میکنم واقعا تعجب میکنم، میگم یعنی اون من بودم که اونقدر قوی بودم که تونستم یه نی نی کوچولوه نق نقو کولیکی رو بزرگ کنم؟ خدا رو بخاطر وجود نازنینت شکر میکنم که با اومدنت به خونمون شادی و گرما بخشیدی. یک ماه دیگه بزرگتر و فهمیده تر شدی، شانزده ماهگیت رو تموم کردی، روز به روز شیطومتر میشی و اداهی جدید درمیاری، تازگیا هرچی که دم دستت میاد میزاری زیر پات و میری روش وایمیستی تا قدت بلندتر بشه و به همه جا دید داشته باشی، مثلا دیکشنری و کتابهای های قطور رو میاری میزاری زیر پات، یا سطل ماست و ظروف پلاستیکی، واسه خاطر همین دیگه روی...
24 ارديبهشت 1395

اولین مسافرت ناز پسرم

بالاخره بعد از مدتها تونستیم بریم مسافرت،اردیبهشت، بهشت فصلها و بهترین وقت برای مسافرت رفتنه، ماهم گفتیم تا هوا گرم و شرجی نشده بریم شمال. این شد که با مامان جون اینا و مامانی اینا دسته جمعی رفتیم و حسابی خوش گذشت بهمون، شما گل پسری هم مثل همیشه عاشق دردر رفتن هستی و حسابی ذوق زده شده بودی و با اینکه صبح زود بیدارت کرده بودم ولی تا ظهر نخوابیدی و حواست به جاده و شهرها بود.خیلی نگران مریضی و سرماخوردگیت بودم چون هوا تا حدودی خنک بود ولی خوشبختانه سالم رفتیم و اومدیم، از دریا خیلی خوشت اومده بود و میبردمت لب ساحل و دست و پاهاتو میزدم تو آب و ذوق زده میشدی، هوا هم حسابی لطیف و بهاری بود ،کلی با فرغونی که بابایی برات خریده بود شن ها رو جاب...
21 ارديبهشت 1395

سیزده بدر سال1395

بالاخره تعطیلات عید هم به سرعت برق و باد گذشت و سیزده بدر رسید، بازهم هوای تبریز خودی نشون داد و سرد و باررونی شد، از روز دوازدهم بارون میبارید منم فقط دعا میکردم که سیزدهم هوا صاف بشه، خوشبختانه بارون بند اومد و تونستیم بریم به دامان طبیعت، پارسال اینموقع تازه دو ماهگیت رو تموم کرد بودی ولی بعضی شبها دوباره درد های کولیکی اذیتت میکرد که سیزده بدر هم از اون شبها بود، برای شام رفته بودیم باغ دایی که اونقدر جیغ زدی و گریه کردی که با هیچ روشی آروم نمیشدی مجبورا شاممون رو کشیدن دادن دستمون و برگشتیم خونه ولی امسال که برای خودت آقایی شدی رفتیم بیرون، بابایی ما رو اول برد به رستوران کلاسیک ایمانی و بعد از ناهار رفتیم تازه کند، هوا فو...
27 فروردين 1395

شانزده ماهگیت مبارک

امروز بیست و سوم فروردین یه ماه دیگه به عمرت اضافه شد و به اندازه یک ماه آقاتر و فهمیده تر شدی پسرم، صبح ها معولا تا ساعت ده میخوابی، شب ها هم ساعت دوازده، یه چند شب بود که خواب درست و حسابی نداشتی و تا صبح همش بیتابی و گریه میکردی و من هم مثل همیشه توی ذهنم تمام احتمالات رو بررسی میکردم که یعنی چی شده؟ مریض شدی؟ دل درد داری؟ خواب بد میبینی؟ تا اینکه متوجه شدم که سه تا از دندونهات باهم جوونه زدن و شروع کردن به دراومدن، یدونه از جلوی پایینی، یدونه آسیاب پایینی و یدونه آسیاب بالایی، الان ده تا دندون داری اون دندونهای شیطون خیلی ناراحتت میکردن، بابایی برات یه ژل دندان جدید خریده که هر شب میزنم به دندونهات. امروز صبح باهم رفتی...
23 فروردين 1395

سال نو مبارک

    هورررررا هورررررا   بهار اومد دوباره  وای که چه کیفی داره سلام پسر گلم، گل پسر مامان، عشق و نفس مامان و بابا، بالاخره زمستون سر اومد و بهار از راه رسید عزیز دلم، درسته هوا هنوز زمستونیه و برف میاد هنوز ولی مهم اینه که دلهامون بهاری باشه، دومین نوروز عمرت مبارک باشه شکوفه بهاری من، به اندازه صد تا بهار عاشقتم          لحظه تحویل سال 1395 ،ساعت هشت و دوازده ثانیه صبح بود، روز جمعه آدامحمد از تهران اومد و شام رفتیم خونه مامان جون اینا ؛ خیلی از دیدنت خوشحال شده بود ولی تو...
12 فروردين 1395

بهار داره میاد

این اواخر سرم به خونه تکونی گرم شده بود، قبل از عید حسابی همه جای خونه رو تمیز کردم، چون تو کوچولو بودی و وقت زیادی ازم میگرفتی فرصت نمیکردم زیاد به خونه برسم ولی این اواخر که واسه خودت آقایی شدی منم وقت آزادم بیشتر شده، تمام کمد ها و کابینت ها رو ریختم بیرون و حسابی تمیز کاری کردم البته واسه تو هم بد نشد ها... سرگرمی جدید برات پیدا شده بود به همه چی دست میزدی و از دیدن چیزهای جدید که قبلا از دیدت پنهون بود ذوق زده میشدی،بالاخره روز بیست و چهار اسفند ماه هم یه خانم کارگری اومد کمکم کرد و بالاخره پرونده خانه تکانی عید امسال هم بسته شد   ولی حسابی از کت و کول افتادم، تو هم بیشتر از من چون پا به پای ما داشتی کار میکردی و با زور از ن...
12 فروردين 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد