علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

علی گوگولی

فردا تولدته

      فردا روز تولد یکسالگیته ، پارسال اینموقع سخت ترین لحظات رو سپری میکردم، پر از استرس، پر از دلشوره و تپش قلب، پر از سوال های مختلف، امسال هم استرسم کمتر از پارسال نیست گل پسرم. فردا تولدته و من میخوام یه جشن توپ و باحال برا یکی یدونه پسرم بگیرم، تقریبا تمام فامیلها رو دعوت کردم، تم تولدت رو باب اسفنجی انتخاب کردم چون عاشق شعر باب اسفنجی هستی و هرموقع میخوام ازت عکس بگیرم وبه یک لبخند تو احتیاج داشتم فوری شعر باب اسفنجی رو برات میخونم و گل از گلت میشکفه و خنده ای میکنی اساسی . داره میاد با خوشحالی...باب اسفنجی....          ...
22 دی 1394

اولین شب یلدای ناز پسری با تاخیر

  بالاخره پاییز تموم شد و جوجه هامونو شمردیم ورسیدیم به زمستون و سرمای شدید تبریز، گل پسرم باید کم کم به این سوز و سرما عادت کنی چونکه ما از نظر جغرافیایی تو یه منطقه بسیار سرد و با بارندگی زیاد هستیم،مخصوصا امسال که هوا فوق العاده سرد و برفیه و ما اکثرا با هم تو خونه هستیم و کمتر میریم بیرون، از درس جغرافی که بگذریم میرسیم به یلدای امسال که اولین یلدای شازده پسرمه و چون وسط هفته افتاده بود تصمیم گرفتیم بندازیمش پنجشنبه تا با خیال راحت بشینیم و گل بگیم و گل بشنویم، البته خود روز یلدا که دوشنبه بود بعد از شام رفتیم خونه مامانی و من هم دسر پاناکوتا با چیز کیک هندوانه درست کردم و با خودم بردم و اونجا هم بساط کیک و میو...
12 دی 1394

اولین سالگرد ازدواج با حضورعلی جووووونم

دیروز شش دی ماه سالگرد ازدواج من و بابایی بود، ه شتمین سالگرد، امسال جشن سالگردمون سه نفره برگزار شد و یه مهمون کوچولو به جمعمون اضافه شده،یه مهمون عزیز و دوست داشتنی، پارسال اینموقع ها داشتم روزهای آخر بارداری ام رو سپری میکردم و تو سالگرد پارسالمون مامان جون زحمت کشید و سیسمونی تو رو فرستاد و جشن سالگردمون با جشن سیسمونی یکجا برگزار شد، حالا یک سال گذشته و تو مثل مورچه کوچولو ها تند تند از این اتاق میری به اون اتاق، از این ور خونه به اونور خونه و من تعجب میکنم که اینهمه انرژی رو برای متر کردن خونه از کجا آوردی؟ دیروز صبح رفتم خونه مامان جون و شب بابایی اومد دنبالمون و ما رو برد به خانه استیک ایتالیایی، استیک...
7 دی 1394

دوازده ماهگیت مبارک قشنگم

غنچه گلم، امروز یازده ماهت رو تموم کردی و دوازده ماهه شدی ،روز شمار سن ات داره به سال نزدیک میشه. مرد کوچک خونه مون شدی، آقا کوچولوی مامان و بابا. مامانی فدای قند عسلش بشه. دیگه یک ماه به تولدت مونده و من دل تو دلم نیست، مثل پارسال اینموقع، باورم شده که مرد کوچولوی خونمون داره یک ساله میشه، دیشب سه قدم پشت سر هم برداشتی، از خوشحالی جیغ کشیدم و بابایی رو صدا زدم و این یعنی اینکه داری بزرگ میشی قشنگم.این روزهای برفی زیاد از خونه بیرون نمیریم، بیشتر با همیم ولی میخوام یه روز ببرمت بیرون تا به برفها دست بزنی چون از پشت پنجره با تعجب نگاه میکنی،تو این ماهی که پیش رو داریم کلی مناسبت هست، اولین شب یلدا، سالگرد ازدوا...
23 آذر 1394

مهارتهای یازده ماهگیت

علی کوچولوم، این چند هفته اخیر شاهد تغییرات زیادی شدم، چیزهای خیلی جدیدی یاد گرفتی، کم کم داره شخصیتت شکل میگیره، مامان قربون لبات بشه که با لحظه لحظه رشد تو منم جون تازه میگیرم، البته اینم ذکر کنم که حسااااااابی شیطونتر و یه ذره خیلی کوچولو شلوغ تر از قبل شدی . خب اینم طبیعیه گلم راه رفتنت خیلی منو خوشحال کرد، کم کم داری حرف هم میزنی، گوشی تلفنو میبری پشت گوشت(تقریبا میشه پشت گردنت) و با صدای بلند ا میگی، مثلا الو میگی. یا وقتی من تو آشپزخونم و تلفن زنگ میزنه هراسان چهاردست و پا میدوی و میگی ا...ا....ا، یعنی مامان بیا الو کن، یاد گرفتی از لیوان مایعات بخوری و دیگه توش غرغره نمیکنی،زیر انداز تعویض پوشکت رو خوب شناختی و تا رو زمین...
15 آذر 1394

راه رفتنت مبارک عشق مامان

  نخودکم دیروز شاهد یکی از زیبا ترین اتفاقات زندگیم بودم، صحنه ای که با دیدنش دوباره اشک از چشمام جاری شد، قند عسلم، شیرینم، قدم برداشتی، رو پاهای خودت وایستاده بودی که با ترس و لرز یه قدم برداشتی و بعدش تلپی افتادی، یه چند روز بود که سرپا وایمیستادی و از خوشحالی برا خودت کف میزدی واین باعث میشد تعادلت بهم بخوره و بیوفتی ولی دو سه روز اخیر قشنگ محکم رو پاهات وایمیستادی تا اینکه دیروز یه قدم به جلو برداشتی و بعدش تعادلت بهم خورد و افتادی ، خوشبختانه دوربین دستم بود و اتفاقی لحظه قدم برداشتنت رو ثبت کردم، قربونت برم که انشالاه همیشه رو پاهای خودت بایستی، مامان فدای قدمهای تو بشه الهی . خیلی برای دیدن این لحظات بی ت...
14 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 3

تا بابایی بیدار بشه و حاضر بشیم و عکس بگیریم و... یکم دیرمون شد، ساعت ده دقیقه به شش صبح بود که سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال خاله مرضیه، هوا خیلی سرد بود و از آسمون مخلوط برف و بارون میومد ، شهر ساکت بود و خیابونها خلوت و هوا تاریک، انگار همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم، لحظات پر استرسی رو پشت سر میزاشتم ولی جلوی بابایی به روی خودم نمیاوردم، میگفتم و میخندیدم ولی دلم آشوب بود،رسیدیم دم در خونه خاله مرضیه، دیدم خاله دوربین به دست از در خارج شد و از تمام لحظات فیلم میگرفت، خیلی در حق من لطف کرد، واقعا ازش خیلی خیلی منمونم، رسیدیم به بیمارستان، نگهبان ما رو به داخل راه داد و رفتیم تو، هیچکس تو سالن نبود، قلبم داشت از جاش کنده میشد و به ...
9 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد