علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

علی گوگولی

خاطرات روز زایمان 2

    روز جمعه ساعت یک و نیم ظهر مرخص شدم و با بابایی برگشتیم خونه، به بابایی سپردم که ماجرا امروز رو به کسی نگه و الکی بقیه رو نگران نکنه، دوش گرفتم و ناهار خوردم و حاضر شدم تا برم دیدن حلما کوچولو دختر همسایه بالایی که پانزده روز از تو بزرگتره، خیلی خوشگل و خوردنی بود، بعدش برگشتم و با بابایی رفتیم باقی مونده خرید هامونو کردیم چون احساس میکردم دیگه روزهای آخر همسفری مونه! ف فردا شنبه با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر و فوری رفتم داخل، خانم دکتر هم فشارمو اندازه گرفت و به صدای قلبت گوش کرد که بازم قشنگ و مرتب میزد . اونقدر سنگین شده بودم که خانم دکتر دستمو گرفت و برای بلند شدن کمکم کرد،بعدش سرشو...
4 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 1

    پسر گلم من چون وبلاگ نویسی رو دیر شروع کردم نتونستم برات از روز زایمان و خاطراتش بگم، جونم برات بگه که خانم دکتر تاریخ به دنیا اومدنت رو اواخر دی تعیین کرده بود ولی روز دقیقشو نگفته بود،اونروزهای آخر همسفری مون، من حسااااااابی پف کرده بودم و نمیتونستم زیاد راه برم، وقتی به پشت میخوابیدم مثل لاک پشت ها همونجوری میموندم و نمیتونستم برگردم، بابایی کمکم میکرد تا برگردم، دلم برای به پشت خوابیدن لک زده بود، روز پنجشنبه 18 دی ماه طبق معمول خونه مامان جون اینا مهمون بودیم، با اینکه زمستون بود ولی من مثل اینکه بخاری تو بدنم روشن باشه داغ بودم؛ اونروز هم داغتر خلاصه کلا اونروز حالم خوب نبود، به یمن وجود ت...
29 آبان 1394

پدر پسر

پدر ؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛ و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی … چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ “پدرت”را می پرستیدی …   اینم از لوس بازی های پدر پسری خونه ما خدایا به خاطر وجود عزیزانم از تو ممنونم ...
28 آبان 1394

اولین تجربه مهد کودک

امروز گل پسریم برای اولین بار با خاله مرضیه رفتیم مهد کودک، فقط خواستم کم کم با محیطهای اجتماعی آشنا بشی و با بچه های همسن و سالت ارتباط برقرار کنی اولش یکم از مربی و میط جدید ترسیدی و گریه کردی ولی بعدا خیلی خوب بودی و کلی با وسایل بازی و بچه ها مشغول شدی و بکلی منو فراموش کردی ، دیگه چشمات منو دنبال نمیکرد، حدود چهل دقیقه بازی کردی و منم با مربی ها آشنا شدم، ایشالاه زود زود میاییم و با بچه ها بازی میکنی، فدات بشم که اینقدر گل پسر اجتماعی دارم من اینم دوست جدیدت که کلی باهم بازی کردین و به زبون همدیگه باهم صحبت میکردین: آقوووو ایقوووو.. ...
24 آبان 1394

یازده ماهگیت مبارک

علی جونم، امروز بیست و سوم آبان، ده ماهت رو تموم کردی و وارد یازده ماهگیت شدی ، ده ماه تمام حس زیبای مادری داشتم، تک تک لحظه هامو با تو بودم، نمیگم وای چه زود گذشت و اصلا نفهمیدم و ...، اتفاقا سعی کردم از تک تک لحظات بزرگ شدنت لذت ببرم و تمامشو با وجودم لمس کنم، همیشه جلوی چشمامی و طاقت دوری از تو رو ندارم،از کارها و شیطنتهای این ماهت هر چی بگم کم گفتم، مهمتر از همه اینکه بالاخره بعد از تلاش زیاد، بیقراری، و کم غذایی و بدخوابی های شبانه ات، دندونهای جلوت دراومدن و حالا میتونم لمسشون کنم، بیشتر از یک ماهه که دارن رشدمیکنن ولی بیرون نیومده بودن، بالاخره پریروز پنجشنبه زدن بیرون، حالا مثل خرگوش کوچولو دو تا هم از بالا دندون داری،بغل...
23 آبان 1394

ماما

علی عزیزتر از جوووووونم، همه هستی من، امروز بالاخره منو صدا زدی، داشتم لباسهاتو عوض میکردم و تو طبق معمول از این کار خوشت نمیومد و نق میزدی و گریه میکردی، وسط گریه هات اومدی و چسبیدی بهم و هی پشت سرهم میگفتی: ماما.....ماما......ماما منم در کمال ناباوری بهت زل زده بودم که این تویی که داری صدام میکنی؟ منم کلی بوسه بارونت کردم و محکم چلوندمت و گفتم جانم؟ جان مامان؟ از شادی دارم پر در میارم  مامان فدات بشه که تو تمام عمر منی پسر گلم، همه روزهای عمرم فدای یه ماما گفتن تو بشه الهی.از ظهر هی میچسبی بهم ومیگی ماما...ماما....ماما، مثل عروسک هایی که حرف میزنن، زنگ زدم به بابایی ولی هرکاری کردم پشت تلفن نگفتی ، حالا منتظرم با...
9 آبان 1394

بدون عنوان

امروز که این مطلب رو مینویسم رسیدیم به نیمه های ده ماهگیت، کم کم داریم به تولدت نزدیک میشیم و من هنوز هیچ برنامه ای ردیف نکردم   وقتی یاد پارسال میوفتم قند تو دلم آب میشه، پارسال اینموقع خیلی استرس داشتم و عجله برای اومدنت، پیش خودم میگفتم یعنی چجوریه؟ شبیه کیه؟ چند کیلوه؟ خیلی نگران بودم، بعضی وقتا که خودتو لوس میکنی یا ادا درمیاری یاد پارسال میوفتم، از شیطنتهای این ماهت هر چی بگم کم گفتم، از همه مهمتر اینکه چهارتا دندونهای بالاییت دارن یکجا درمیان و خیلی خیلی اذیتت میکنن، دوتا پیش و دوتا نیش ها، فقط یه لایه نازک پوست لثه ات روشون رو پوشونده، از زیر کاملا مشخص ان، شبها اصلا خواب درست و حسابی نداری، ده دقیقه به ده دقیقه بیدار میشی و...
8 آبان 1394

اولین ماه محرم

    باز محرم رسید، ماه عزای حسین سینه‌ی ما می‌شود، کرب و بلای حسین کاش که ترکم شود غفلت و جرم و گناه تا که بگیرم صفا، من ز صفای حسین   امسال محرم اولین ماه محرمیه که هستی، پارسال اینموقع داشتی به صداها گوش میکردی و میگفتی یعنی اون بیرون چه خبره؟ امسال تاسوعا و عاشورا زود زود میرفتیم بیرون و زیاد تو خونه نمیموندیم، یه شب هم با بابایی رفتیم دسته عزاداری روبروی خونه مون. هوا کمی سرد شده و من نگران اینم که سرما بخوری گلم.سال بعد ایشالاه قراره برات طبل بخریم، بابایی تو دسته پسر کوچولو ها رو  میدید که طبل میزنن، هوس کرده یکی هم برا تو بخره.برای اولین بار شله زرد نذری خوردی و بدجور خوشت ا...
8 آبان 1394

اولین خرابکاری

اولین خرابکاری جنابعالی شکستن گلدان مورد علاقه ام بود، خیلی دوستش داشتم، طبق معمول دستتو گرفتی به میز و بلند شدی، بعدش یه تنه زدی به میز و گلدون افتاد که خوشبختانه رو سرت نیوفتاد، ترسیده بودی ولی برای اینکه عصبانی نشم بهم نگاه میکردی و میخندیدی بعدش به تقلید از من میگفتی :e e e e e ...
28 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد