خاطرات روز زایمان 2
روز جمعه ساعت یک و نیم ظهر مرخص شدم و با بابایی برگشتیم خونه، به بابایی سپردم که ماجرا امروز رو به کسی نگه و الکی بقیه رو نگران نکنه، دوش گرفتم و ناهار خوردم و حاضر شدم تا برم دیدن حلما کوچولو دختر همسایه بالایی که پانزده روز از تو بزرگتره، خیلی خوشگل و خوردنی بود، بعدش برگشتم و با بابایی رفتیم باقی مونده خرید هامونو کردیم چون احساس میکردم دیگه روزهای آخر همسفری مونه! ف فردا شنبه با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر و فوری رفتم داخل، خانم دکتر هم فشارمو اندازه گرفت و به صدای قلبت گوش کرد که بازم قشنگ و مرتب میزد . اونقدر سنگین شده بودم که خانم دکتر دستمو گرفت و برای بلند شدن کمکم کرد،بعدش سرشو...
نویسنده :
مامان راحله
14:06