علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

علی گوگولی

رمضان 95

1395/4/22 17:20
نویسنده : مامان راحله
250 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام پسرگلم، یکی یدونم، رمضان امسال هم اومد و با سرعت به پایان رسید، امسال بعد از دو سال که روزه ام رو میخوردم با کمک خدای مهربون تونستم دوباره روزه بگیرم، دیگه بهت شیر نمیدم و روزه گرفتم، هوای تبریز امسال انگار نمیخواد تابستونی بشه، تا اواسط ماه رمضون قشنگ خنک بود و باد و بارون و تگرگ و... میبارید، کم مونده بود برف بیاد،یه هفته آخر گرم شد که اونم خدا خودش کمکمون کرد تا بتونیم روزه بگیریم، خلاصه با وجود شیطنتهای تو رمضان امسال رو هم گذروندیم ولی به من خیییییلی سخت گذشت، زبون روزه و بیحال باید همش دنبال تو میدویدم و باهات بازی میکردم ولی وقتی سر سفره افطار مینشستیم و دستهای کوچولوت رو برای دعا کردن بالا میبردی کیف میکردم و خستگی هام به در میرفت

 

 

دعای امسالم فقط برای تو بود برای موفقیت و سلامتیت نور چشم مامان، انشالاه که خدا هم دعای منو مستجاب میکنه،برای اولین بار با مامان جون اینا بردمت نماز جماعت، روز اول کلی گریه و داد و بیداد راه انداختی از اونهمه جمعیت ترسیدی و نماز رو بهم زدی ولی از روز دوم قشنگ همکاری میکردی و با بچه ها تو مسجد بدو بدو میکردی، کلی هم مهمونی رفتیم برای افطار و روز پانزدهم رمضون مامان جون اینا و مامانی اینا و خاله مرضیه اینا مهمون ما بودن که خیلی خوش گذشت بهمون، عید فطر هم که آدا از تهران اومد و باز دوباره جمع شدیم خونه مامان جون اینا، روز عید برای صبحانه رفتیم و بعد هم دید و بازدید ها،الان که ماه رمضون تموم شده واقعا دلتنگ اون روزهام که با شوق و ذوق با زبون روزه کلی غذا برای افطار و سحرمون آماده میکردم و سفره های رنگارنگ میچیدم و سه تایی منتظر اذان مینشستیم، با اینکه کارم زیاد شده بود و همش تو آشپزخونه مشغول پخت و پز و بشور و بساب بودم و گاهی از خستگی غر میزدم ولی واقعا دلتنگ ماه خدا هستم،انشالاه که خدا ازمون قبول کنه ،اینم از رمضون امسالمون همراه غنچه گلم

 

 

نمیدونم چه حاجتی داشتی که تا سر سفره مینشستی دستاتو بلند میکردی به دعا کردن، فقط خدا از دلت خبر داره که حاجتت چیه؟ ماکه نمیدونیمخنده

فدای دستای کوچولوت بشم، خدا قبول کنه ازتچشمک

 

 

اینم روزی که مهمون داشتیم

 

یه شب هم مهمون خاله لعیا بودیم

 

یه شب هم مهمون دایی رسول تو باغ بودیم، خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما بچه ها

اینجا هم شب  عید فطره که رادیو اعلام کرد فردا عیده، از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیمخندونک

 

اینجا هم روز مهمونیه مامان جونه که حسابی آتیش سوزوندی و شلوغی کردین

سه تایی ظرف میوه رو کلا خالی کردیننه مهلا به زور نگهت داشته

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد