یه روز خوب
جوجه کوچولوی مامان، روز به روز داری شیطون تر و خوردنی تر از قبل میشی. مامان دورت بگرده،هر کجا میریم تو خیابون، تو بازار و ... همه ناخودآگاه میان طرفت و تو رو ناز میکنن، یا وقتی از کنارمون رد میشن میشنوم که میگن: ای جان، بچه رو، نی نی رو، ببین چه نازه و ...!
روز شنبه دایی محمدحسین اومده بود تبریز، میگفت خیلی دلم برای علی تنگ شده، منم فوری تو رو گذاشتم تو کالسکه ات و بدو بدو رفتیم خونه مامان جون. اول زیاد با آدا گرم نگرفته بودی ولی رفته رفته صمیمی شدی و باز اون لبخند همیشگیت اومده رو صورت نازت. خیلی خوش خنده و مهربونی! روز سه شنبه با آدا رفتیم لاله پارک ،کلی گشتی و به همه جا با دقت نگاه میکردی.کلی برات خرید کردم بعدش هم رفتیم تو بالکن و شام خوردیم. بالکن کمی هواش خنک بود و باد میومد واسه همین پیچیدمت لای لحاف. خیلی خوش گذشت موقع برگشتن هم از بس خسته بودی گرفتی خوابیدی.اینم عکسایی که اونروز گرفتیم:
اینجا بغل بابایی حسابی کیف میکنی:
اینجا هم بغل آدا محمد هستی: