علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

علی گوگولی

خاطرات روز زایمان 1

1394/8/29 17:37
نویسنده : مامان راحله
267 بازدید
اشتراک گذاری
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
 
 
پسر گلم من چون وبلاگ نویسی رو دیر شروع کردم نتونستم برات از روز زایمان و خاطراتش بگم، جونم برات بگه که خانم دکتر تاریخ به دنیا اومدنت رو اواخر دی تعیین کرده بود ولی روز دقیقشو نگفته بود،اونروزهای آخر همسفری مون، من حسااااااابی پف کرده بودم و نمیتونستم زیاد راه برم، وقتی به پشت میخوابیدم مثل لاک پشت ها همونجوری میموندم و نمیتونستم برگردم، بابایی کمکم میکرد تا برگردم، دلم برای به پشت خوابیدن لک زده بود، روز پنجشنبه 18 دی ماه طبق معمول خونه مامان جون اینا مهمون بودیم، با اینکه زمستون بود ولی من مثل اینکه بخاری تو بدنم روشن باشه داغ بودم؛ اونروز هم داغترخلاصه
کلا اونروز حالم خوب نبود، به یمن وجود تو از طرف شستن و چیدن میز شام و جمع کردن معاف شده بودمخندونکهمش میخوردم و میرفتم رو تخت مامان جون دراز میکشیدم
اونروز بعد از شام حسابی گرمم بود و حالت خفگی داشتم و صورتم قرمز شده بود، مانیا هم بدجور داد و هوار راه انداخته بود و جیغ میکشید من احساس کردم دارم خفه میشم خاله لعیا فشارمو گرفت دیدم بعله فشارم رفته بالا شده چهارده و نیم روی ده، خیلی ترسیدم، بابایی هم حسابی دستپاچه شده بود و اصرار میکرد بمونیم خونه مامان جون ولی من دلم میخواست بریم خونه خودمون چون جیغهای مانیا واقعا اذیتم میکرد و سردرد میاورد اون شب مامان جون کلی خیار ماست و آبلیمو بهم داد تا بخورم و با نگرانی راهی مون کرد، اون شب خیلی استرس داشتم از پره اکلامپسی واقعا میترسیدم چون دوران کارآموزیم خانمهای پره اکلمپتیک رو میدیدم که چقدر خودشون و نی نی هاشون اذیت میشن.
صبح جمعه بابایی برای صبحانه بیدارم کرد و بعد از خوردن صبحانه دوباره فشارمو اندازه گرفتم دیدم نخیر هنوز بالاست.خیلی ترسیدم، ساک زایمانم رو که یک ماه پیش حاضر کرده بودم با چشمهای اشک بار برداشتم(آخه هنوز به اومدنت دو هفته مونده بود) و با بابایی رفتیم بیمارستان شمس اونروز
صبح جمعه بود و بیمارستان خلوت، یه خانم دکتری بود که فشارمو گرفت و برای آزمایش پروتئین اوری نوشت بعدش هم رفتم بخش زایمان برای بستری و تحت نظر.خیلی ترسیده بودم تو اتاق زایمان بغیر از من مریض دیگه ای نبود و چراغهاش خاموش بود، ولی انصافا کادرش فوق العاده بودن و حسابی بهم رسیدن. اول یه پروب به شکمم وصل کردن که هم صدای قلب قشنگت رو میشنیدم و هم نوار قلب ازت برداشتم که خوشبختانه نرمال بود، بعد هم زود زود با شوخی و خنده میومدن و فشارخونمو اندازه میگرفتن و سر به سرم میزاشتن تا استرس نداشته باشم
تا حاضر شدن جواب آزمایش خیلی طول کشید  و بابایی بیرون منتظر بود بالاخره جواب اومد و خوشبختانه منفی بود. جواب رو تلفنی به خانم دکتر گزارش دادن و گفت میتونم مرخص بشم ولی فرداش حتما برای ویزیت برم پیشش
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد