علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

علی گوگولی

خاطرات روز زایمان 2

1394/9/4 14:06
نویسنده : مامان راحله
202 بازدید
اشتراک گذاری

  

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

روز جمعه ساعت یک و نیم ظهر مرخص شدم و با بابایی برگشتیم خونه، به بابایی سپردم که ماجرا امروز رو به کسی نگه و الکی بقیه رو نگران نکنه، دوش گرفتم و ناهار خوردم و حاضر شدم تا برم دیدن حلما کوچولو دختر همسایه بالایی که پانزده روز از تو بزرگتره، خیلی خوشگل و خوردنی بود، بعدش برگشتم و با بابایی رفتیم باقی مونده خرید هامونو کردیم چون احساس میکردم دیگه روزهای آخر همسفری مونه!

ففردا شنبه با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر و فوری رفتم داخل، خانم دکتر هم فشارمو اندازه گرفت و به صدای قلبت گوش کرد که بازم قشنگ و مرتب میزد. اونقدر سنگین شده بودم که خانم دکتر دستمو گرفت و برای بلند شدن کمکم کرد،بعدش سرشو انداخت و یه چیزی نوشت تو دفترچه ام. بعدش بهم گفت که سه شنبه بیست و سوم ساعت شش بیمارستان باشم برای سزارین.مثل این بود که یه پارچ آب یخ روم خالی کرده باشن، نمیدونستم چی بگم، بقیه حرفاشو زیاد یادم نمیاد فقط این یادم میاد که گفت به علت نوسان فشارخونم بهتره که بچه رو دربیاریم.حالت بین خنده و گریه داشتم، دلم نمبخواست روزهای شیرین بارداریم تموم بشن از طرفی هم نگران حال تو بودم، و خوشحال بودم از اینکه سه روز دیگه میای تو بغلم، نمیدونستم باید چیکار کنم؟ اومدم از مطب بیرون و به بابایی گفتم که سه شنبه میریم بیمارستان برای عمل، اونم خیلی ذوق زده شده بود.فوری به خاله مرضیه و مامانی خبر دادم و برای روز سه شنبه حاضر شدم، وسایلم رو برای آخرین بار چک کردم، لباس ها و پوشک های تو رو گذاشتم تو ساک و یکم خرت و پرت، از آرایشگاه وقت گرفتم برای دوشنبه چون میخواستم وقتی میای مامان رو خوشگل و باسلیقه ببینی!ساعتها خیلی تند میگذشتن، روز دوشنبه از صبح رفتم آرایشگاه تا عصر، هوا خیلی سرد بود، خاله مرضیه برام ناهار آورد، تو هم حسابی برا خودت جا خوش کرده بودی، آخرین روز حاملگی ام بود، بعدش برگشتم و حسابی با کمک بابایی خونه رو تمیز کردیم، گردگیری و جارو کشیدن و تی کشیدن سرامیک ها و دستمال کشیدن به آشپزخونه و...البته کارهای سنگین به عهده بابایی بود من فقط گردگیری کردم و حسابی باهات صحبت میکردم، آخرین تکون هات شدید تر شده بود و شب آخر واقعا درد داشتم، بابایی دو روز بود که مرخصی گرفته بود و به کارهای خونه میرسید، شب آخر برای شام سوپ خامه ای خرید چون باید شام سبک میخوردم، خیلی چسبید بهم، واقعا لحظات پر استرسی رو میگذروندم. تمام وسایلم رو برای فردا صبح حاضر کردم و ظرفا رو بابای شست و خوابیدیم ولی مگه خواب به چشمام میومد، ساعت دوازده و نیم خوابیدم ولی از ساعت دو و نیم بیخوابی زد به کله ام و بیدار شدم! مگه یه مادری که تا ساعتهای دیگه نی نی کوچولوش رو میگیره بغلش میتونه با خیال راحت بخوابه؟. همش به تو فکر میکردم و باهات تا صبح حرف زدم، ساعت چهار صبح بود که دوش گرفتم و آماده شدم، ساعت پنج و نیم بود که بابایی رو بیدار کردم

  

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد