یک سال و یک ماه و یک روز
چه اعداد قشنگی؟ امروز یک سال و یک ماه و یک روزه شدی غنچه گلم،هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت میشم، هر روز یه کار جدید یاد میگیری و هر روز شیرین تر از قبل میشی، حساااااااااابی لوس بازی رو یاد گرفتی، میای و دهنتو میچسبونی به صورت یعنی بوس میکنی، وقتی نشستم میایی و سرتو میزاری رو پاهام منم حسابی مشت و مالت میدم و نازت میکنم، موقع ظرف شستن از پشت پاهامو بغل میکنی و محکم میچسبی بهم، وای که چه کیفی میکنم و ذوق مرگ میشم، تازگیا دویدن رو یاد گرفتی، با سرعت از این ور خونه میدوی به اونور و بعضی وقتا تلپی میوفتی زمین، خیلی اصرار داری خودت غذا بخوری بعضا تسلیم میشم، برای بار اول برف رو لمس کردی و چون دستت یخ زد خوشت نیومد و هی میمالیدی به شلوارت که برفا رو از دستت پاک کنی، فعلا خبری از دندون جدید نیست، همون شش تا دارن بزرگتر میشن، سعی میکنی لغات رو تلفظ کنی، په په و مامان و آدا و بابا میگی فعلا، بعضا "هن" هم میگی منم هی میگم پسرم بگو بعله، هن چیه آخه؟
خیلی دوست داری ببرمت بیرون تا توی پیاده رو راه بری، ولی هوا هنوز سرده، گاهی نزدیک ظهر میبرمت و کلی از پیاده رفتن خوشحال میشی،از یکسالگیت به بعد بهت ماهی دادم، خوشت اومده بود و میخوردیی میخوام مثل خودم ماهی خورت کنم ولی بعضی روزها به زور بهت غذا میدم، بعضی روزها هم اونقدر اشتها داری که تا صبحانه رو بیارم میبینم نون رو همونجوری چپوندی تو دهنت.فدات بشم که خیلی گلی، مهربون و خوش خنده، جوجه کوچولوی مامان
اولین تجربه برف بازی
اینجا هم مثل یه مرد رفتی و واکسن یک سالگیت رو زدی، وای وای بهتره نگم که بعدش اون واکسن لعنتی چی به سرت آورد؟ هشت روز بعد از واکسن، تب شدید و سینه پهلو و سرفه های وحشتناک و تنگی نفس که مجبور شدیم بهت آمپول بزنیم و.... نصف شبی تب ات رفت بالا و ... بگذریم، هرچی بود گذشت...