علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

علی گوگولی

خاطرات روز زایمان 3

1394/9/9 23:50
نویسنده : مامان راحله
359 بازدید
اشتراک گذاری

تا بابایی بیدار بشه و حاضر بشیم و عکس بگیریم و... یکم دیرمون شد، ساعت ده دقیقه به شش صبح بود که سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال خاله مرضیه، هوا خیلی سرد بود و از آسمون مخلوط برف و بارون میومد، شهر ساکت بود و خیابونها خلوت و هوا تاریک، انگار همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم، لحظات پر استرسی رو پشت سر میزاشتم ولی جلوی بابایی به روی خودم نمیاوردم، میگفتم و میخندیدمآرام ولی دلم آشوب بود،رسیدیم دم در خونه خاله مرضیه، دیدم خاله دوربین به دست از در خارج شد و از تمام لحظات فیلم میگرفت، خیلی در حق من لطف کرد، واقعا ازش خیلی خیلی منمونم، رسیدیم به بیمارستان، نگهبان ما رو به داخل راه داد و رفتیم تو، هیچکس تو سالن نبود، قلبم داشت از جاش کنده میشد و به سختی نفس میکشیدم، یه آقای خواب آلودی تو پذیرش مدارک ما رو گرفت و گفت الان صداتون میکنن، وسایلمون رو گذاشتم پیش بابایی و با خاله مرضیه رفتیم زیرزمین بیمارستان تا نماز صبح رو بخونیم، چون توی مسیر که بودیم اذان گفتن، آخرین نمازم رو هم به سختی خوندم،الان که به فیلم اون روزم نگاه میکنم خنده ام میگیره، یعنی تا اون حد من پف کرده بودم؟ مثل استوانه شده بودم، آخرین دقایق حاملگیم به استرس و تپش قلب گذشت، مثل محکوم به اعدامی که منتظره صداش کنن، منتظر نشسته بودم که بلافاصله صدام کردن، سه تایی رفتیم داخل و اول من به همراه یه خانمی رفتم داخل رختکن و لباسهامو عوض کردم و یه لباس صورتی گشاد تنم کردن با یه کلاه خنده دارniniweblog.com، خاله هم همراهم اومد و لباسهامو برداشت باخودش برد، بعدش یه پتو انداختن رو شونم و منو بردن داخل بخش زایمان، همونجایی که جمعه بستری بودم، آخرین دقایقم خیلی ترسیده بودم و یخ شده بودم، به بابایی آخرین توصیه هامو کردم و خاله رو بوسیدم، خاله بهم گفت برو صحیح و سلامت پسرتو بگیر بغلت و بیاniniweblog.com، این جمله اش هیچوقت یادم نمیره چون دوتایی مون اشک تو چشامون جمع شده بود، اون خانمه منو برد داخل، منتظرم بودن، یه خانم پرستار مهربونی فوری اومد و شرح حالمو گرفت و یه سرم بهم وصل کرد و دوباره صدای قلبت رو گوش کرد و رفت، منم همونجوری تو اتاق تنها دراز کشیده بودم تا اینکه اومدن گفتن دکتر تو اتاق عمل منتظرته، یه عالمه کاغذو لای پروندم دادن دستم و منو نشوندن رو ویلچر، وای چه کیفی داشت، برای اولین بار سوار ویلچر شدم و موقع رفتن به اتاق عمل چشمم همش دنبال بابایی بود، ولی سالن خالی بود، منو بردن به اتاق عمل، تمام کادرش نمیدونم چرا آقا بودن، منم همونجوری رو ویلچر، دونه دونه میومدن سلام میدادن و میرفتن، بعضا خانم هم بینشون بود، موقع تعویض شیفت بود و اتاق عمل برخلاف سالن پر از رفت و آمد بود، یه عده ای میومدن و یه عده ای میرفتن، خوشبختانه اونروز بغیر از من حامله دیگه ای نبود و من تو اون سالن به اون بزرگی اولین مریض بودم که سزارین میشدم، تا بالاخره بین اونهمه رفت و آمد یه چهره آشنا به چشمم خورد، مربم دختر زاهده خانم، خیلی خوشحال شدم اومد جلو و سلام علیک کرد و گفت پایین مرضیه رو دیده و دوربین رو گرفته تا فیلم به دنیا اومدنت رو ضبط کنه، داشتم خوش و بش میکردم که صدام زدن، با مریم خانم رفتیم داخل اتاق عمل، سرد بود و وحشتناک، دکتر بیهوشی فوق العاده مهربون و سر و زبون دار بود، با اینکه نمیخواستم بیحس بشم ولی بالاخره بهم قبولوند که بیحس بکنه و بیهوش نشم، دکتر عبدالهی هم در حالیکه داشت دستهای کف آلودش رو به هم میمالید اومد و باهام صحبت کرد، قوت قلب پیدا کردم،تمام اون لحظات رو تک تک به خاطر دارم، لحظاتی که خیلی سریع عمل میکردن و نمیزاشتن ازشون لذت ببرم، همه چی فوری و سریع بود، دکترم تند تند باهام حرف زد و گفت آقای دکتر کارشون خیلی خوبه و عروس ایشونم رو هم آقای دکتر بیحس کرده و منو راضی به بیحسی کردن، سرمو خم کردمو یه آمپول از کمرم زدن که زیاد درد نداشت و فوری دراز کشیدم، یه دفعه دیدم پاهام داره گرم میشه، گرم و گرمتر، وحس اینو دارم که پاهام داره خواب میره، الان که دارم اینو مینویسم با یادآوری اون لحظات دلم ضعف میره، بعدشدکتر گفت پاهاتو تکون بده ولی یه حس عجیبی داشتم، مغزم به حرکت فرمان میداد ولی پاهام تکون نمیخورد، هر کاری میکردم تمام قوام رو جمع نیکردم تا پاهامو تکون بدم ولی نمیشد، بعدش احساس کردم که یه چیزی زیر شکمم کشیده شد، کشیده شدن تیغ بیستوری رو کاملا احساس کردم،فهمیدم که عمل شروع  شده ولی بعد از اون دکتر بیهوشی گفت اجازه میدی شروع کنیم؟ منم تو دلم بهشون خندیدم که فکر میکنن نفهمیدم شروع کردن، چون ماسک اکسیژن تو دهنم بود با چشام اشاره کردم که شروع کنن،بعدش احساس میکردم که بدنم داره تکون میخوره، چون خودم دوران کارآموزیم زیاد سر عمل سزارین بودم واسه همین تمام مراحلش رو. میدونستم و تو ذهنم تجسم میکردم که الان دارن چیکار میکنن؟ ولی بده ها که آدم این چیزا رو بدونه، خلاصه، وقتی صدای ساکشنو شنیدم فهمیدم که دیگه لحظه آخره، دلم برات یه ذره شده بود پسر گلم، دلم میخواست بگیرم و بچسبونم به خودم، یه لحظه حالم بد شد، فشار عجیبی به قلبم اومد که ضربانم شدت پیدا کرد، احساس کردم دارم خفه میشم نمیدونم چی شد فقط دیدم که اکسیژن رو باز کردن برام، حالت تهوع شدیدی برام اومد، فوری زیر لب تشهدم رو گفتم چون واقعا احساس خیلی بدی داشتم و فکر کردم داره جونم کنده میشه، فقط به تو و بابایی فکر کردم اون لحظه، تو همین حال درگیر جون کندن بودم که یهویی راحت شدم، فکر کردم اولش که مردم ولی انگار یه بار خیلی سنگین رو از روی سینه و قلبم برداشتن، همون لحظه بود که قشنگترین صدای عمرم رو شنیدم، صدای گریه گل پسرم روniniweblog.com، الهی من تصدقت بشم چه قشنگ گریه میکردی و اشکهای منم پا به پای تو سرازیر شد، همه کادر اتاق عمل داشتن به گریه من میخندیدن ولی من زیر اکسیژن داشتم هق هق میزدم، دکتر بیهوشی گفت اسمشو چی میزارین؟ منم گفتم علی، گفت اتفاقا پسر منم علیه اسمش، مریم اومد و بهم تبریک گفت و گفت گریه نکن یه پسر کاکل زریه، منم پرسیدم سالمه؟ گفت بعله که سالمه،بعدش خانم دکتر تورو آورد و بهم نشون داد، وای چقدررررررر ناز بودی، رو دستای خانم دکتر خیلی درشت بودی ولی وزنت آنچنان زیاد نبود، سر و صورتت کثیف بود و با چشمای بسته همش گریه میکردیniniweblog.com، فوری از اون آقایه جوون مسئول اتاق عمل پرسیدم ساعت چنده؟ گفت هشت و چهار دقیقه، ولی تنبل بودیا چون بلافاصله صدای گریه ات قطع شد و گرفتی خوابیدی، فیلم اتاق عمل رو که میبینم میگم وای چقدر پشت پرده شلوغ بود، یکی خشکت میکنه، یکی به پات مهر میزنه، یکی به دستت کاغذ میچسبونه...

خلاصه تو رو بردن بخش نوزادان و من تمام مدت عملم فکرم پیش تو بود،احساس سبکی داشتم،تو بخش  ریکاوری خیلی خلوت بود و من تنها مریض اتاق عمل بودم، آقای دکتر بیهوشی هم تمام مدت بالای سرم بود و همه چی رو چک میکرد، بهم گفت هر وقت تونستی انگشتای پات رو تکون بودی میبرمت بخش ولی دریغ از کمترین حرکتی، تمام انرژی ام رو جمع میکردم ولی پاهام هنوز بیحس بود، خودم هم حالت گیجی داشتم ولی کادراتاق عمل داشتن خودشونو برای یه امتحان آماده میکردن، زود زود سوالات رو میخوندن و درمورد امتحانشون صحبت میکردن و من تمام این مدت داشتم به تو فکر میکردم، به اینکه گل پسرم الان داره چیکار میکنه.niniweblog.com

 

niniweblog.com

 

بالاخره بعد از حدود نیم ساعت حس به پاهام اومدو تونستم کمی انگشتمو حرکت بدم، خیلی خوشحال بودم که الان میرم به بخش و میتونم بقیه رو ببینم، منو رو تخت هل دادن و تنها چیزی که میدیدم چراغهای سقف بود، سوار آسانسور کردنم و اونموقع بود که از در دیگه آسانسور بابایی وارد شد، بادیدنش اشک تو چشمام جمع شده بود، ازش پرسیدم داوود پسرمونو دیدی؟ اونم گفت آره خیلی خوشگله

خلاصه منو بردن به بخش زایمان و توی اتاقم، اتاقمون ته سالن بود و بعد از اون اتاق دیگه ای نبود، ساکت و آروم، وارد اتاق که شدم دیدم باباجون و مامانی و خاله مرضیه اونجا هستن، بدجور احساس ضعف میکردم، همشون بهم تبریک گفتن و همه شاد و خوشحال بودن،منم از خوشحالی فقط اشک میریختم، بعدش قسمت اصلی ماجرا... خانم پرستار با یه تخت کوچولو اومد، دلم یهو ریخت، بعله تو گل پسر مامان، شاهزاده قلب من و بابایی، لابلای پتوها آروم خوابیده بودی، خیییییلی خییییییلی ناز و معصوم بودی، با دیدنت دوباره اشک از چشمام جاری شد، تو همون حالت خوابیده نیم خیز بلند شدم تا ببینمت، همه دور تو جمع شده بودن، خانم پرستار گفت که بهت شیر بدم جون حسابی گرسنه بودی، بابایی و باباجون رفتن از اتاق بیرون و من تو رو شیر دادم، بهترین و قشنگترین و لذت بخش ترین و زیبا ترین لحظه عمرم بود؛ تو با من، من با تو، داشتیم همدیگرو حس میکردیم، داشتم پوست لطیف و گرمتو حس میکردم و خودمو تو اون لحظه خوشبخت ترین زن دنیا احساس کردم که با وجود تمام گناهانم خدای مهربونم لطف و کرم و نظرشو شامل حال من کرده و این نعمت به این قشنگی و با ارزشی رو به من عطا نموده، فقط بهت نگاه میکردم که چقدر با ولع شیر میخوردی، تو اون لحظه تمام غمها و غصه از یاد هرکس میره و آدم محو تماشای زیباترین مخلوق خدا میشه، خاله مرضیه موبایل مامان جون رو گرفت و باهاش صحبت کردم، گفت تو راهه و داره میرسه،بعدش عمه رعنا اومد و اونم مثل من با دیدن تو فقط اشک میریخت. جو خیلی خاصی بود، پر از شادی پر از شکرگذاری،پر از شیرینی و خنده، بعدش دیگه کم کم مامان جون و خاله لعیا اومدن دیدن تو و منم حالم کم کم خوب شد، دیگه حس پاهام کاملا برگشته بود و خودمو برای بعد از ظهر و دیدن ملاقات کننده ها آماده میکردم.

نمیدونم خدا رو به چه زبونی به چه لحنی، با کدوم کلمه ای شکر کنم که تونسته باشم اندکی از حق شکرشو به جا آورده باشم؟ خدایا فقط میتونم از ته دل بگم ممنونم.

فردای اونروز که یه روز آفتابیه زمستونی بود نزدیکای ظهر برگشتیم خونمون و خانواده سه نفریه ما تکمیل شد و تو شدی نورچشم مامان و بابا و همه هستی ما که تمام عمرمونو به پای تو میریزیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد