راه رفتنت مبارک عشق مامان
نخودکم دیروز شاهد یکی از زیبا ترین اتفاقات زندگیم بودم، صحنه ای که با دیدنش دوباره اشک از چشمام جاری شد، قند عسلم، شیرینم، قدم برداشتی، رو پاهای خودت وایستاده بودی که با ترس و لرز یه قدم برداشتی و بعدش تلپی افتادی، یه چند روز بود که سرپا وایمیستادی و از خوشحالی برا خودت کف میزدی واین باعث میشد تعادلت بهم بخوره و بیوفتی ولی دو سه روز اخیر قشنگ محکم رو پاهات وایمیستادی تا اینکه دیروز یه قدم به جلو برداشتی و بعدش تعادلت بهم خورد و افتادی، خوشبختانه دوربین دستم بود و اتفاقی لحظه قدم برداشتنت رو ثبت کردم، قربونت برم که انشالاه همیشه رو پاهای خودت بایستی، مامان فدای قدمهای تو بشه الهی. خیلی برای دیدن این لحظات بی تاب بودم فکرشو میکردم که تا تولدت راه بری ولی نه دیگه به این زودی، ولی همچنان چهاردست و پا رفتنو به تلاش برای راه رفتن ترجیح میدی، بقول خاله ، خمیری هستی دیگه!
تلاش برای سرپا وایستادن
وبالاخره لحظه حساس فرا میرسد