ماما
علی عزیزتر از جوووووونم، همه هستی من، امروز بالاخره منو صدا زدی، داشتم لباسهاتو عوض میکردم و تو طبق معمول از این کار خوشت نمیومد و نق میزدی و گریه میکردی، وسط گریه هات اومدی و چسبیدی بهم و هی پشت سرهم میگفتی: ماما.....ماما......ماما
منم در کمال ناباوری بهت زل زده بودم که این تویی که داری صدام میکنی؟ منم کلی بوسه بارونت کردم و محکم چلوندمت و گفتم جانم؟ جان مامان؟ از شادی دارم پر در میارم
مامان فدات بشه که تو تمام عمر منی پسر گلم، همه روزهای عمرم فدای یه ماما گفتن تو بشه الهی.از ظهر هی میچسبی بهم ومیگی ماما...ماما....ماما، مثل عروسک هایی که حرف میزنن، زنگ زدم به بابایی ولی هرکاری کردم پشت تلفن نگفتی، حالا منتظرم بابایی بیاد و بشنوه که آقا پسرش زبون باز کرده
فقط امیدوارم مثل بقیه کارهات موقتی نباشه و فراموشش نکنی
دوست دارم فندق مامان
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی