علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

علی گوگولی

عکسهای نه ماهگی

اینم چند تا عکس از پیشی کوچولوی نه ماهه ما   اینجا هم ظرف غذای خودتو تشخیص دادی و داری چک میکنی ببینی تمیز شده یا نه؟ عاشق جاهای تنگ و تاریک هستی، آخه زیر میز آشپزخونه رفتی چیکار؟   از جاهای دیگه خونه که خیلی دوست داری تراسه! گاهی میگیرم بغلت و میریم توی تراس، جلوی درش وایمیستی و بیرونو تماشا میکنی داری میری بیرون ولی توری در نمیزاره! با تعجب دستتو میمالی بهش   اینجا هم دست گل جنابعالیه! کل لباس هاتو از جعبه ات ریختی رو زمین!   خیییییلی دوست دارم پسر گوگولی من! ...
14 مهر 1394

اسباب کشی

مامان جون اینا دارن کم کم خودشونو برای اسباب کشی آماده میکنن، تو وقتی بزرگ شدی از این خونه چیزی یادت نمیاد، عوضش این اسباب کشی بهونه ای شده برای بازی و شیطنت های تو، تو هم که عاشق قوطی خالی هستی و تو خونه هروقت خوصله ات سر میره یه قوطی خالی میدم و کلی باهاش مشغول میشی! اونقدر با قوطی ها بازی کردی و خرابشون کردی که من همش دنبال جنابعالی میدوم و کمکی از دستم براشون بر نمیاد اینجا هم یکم از قوطی رو خورده بودی که اومدم و ازدستت گرفتمش وگرنه همشو میخوردی ...
14 مهر 1394

مهارتهای نه ماهگی

کم مونده تا نه ماهگیت رو تموم کنی پسرم عزیز دلم، خیلی کم غذا شدی، نمیدونم چرا دیگه اشتها و ولع سابق رو نداری، دکترت میگه به زور بهت ندم ولی من بعضا میبینم که از صبح هیچی نخوردی به زور دهنتو باز میکنم و کم کم فرنی توش میریزم، ولی تو با زبونت میزنی بیرون، تا خدودی مخلوط موز و بیسکویت رو دوست داری، ولی اونم سه چهار روزه دیگه! هر غذایی فقط سه چهار روز برات جاذبه داره بعدش بکلی ازش میوفتی،مطمینم که از نمودار افتادی این ماه! از کارها و فعالیت های این ماهت هر چی بگم کمه! مثلا بیرون رفتنو یاد گرفتی، تا منو بابایی میخواییم حاضر بشیم و لباس بپوشیم ذوق میکنی و میری میشینی پشت در ورودی!( نمیدونم چجوری فهمیدی که از اون در باید خارچ بشیم؟)، م...
14 مهر 1394

بدون عنوان

قند عسلم، تازگی ها شیطون تر شدی و چیزهای جدیدی یاد گرفتی، سرعت چهار دست و پا رفتنت خیلی خیلی زیاد شده، تا دری رو باز میبینی با سرعت هرچه تمام میدوی طرفش، به لپ تاپ بابایی خیلی علاقه داری، دیگه بابایی نمیتونه وقتی تو بیداری با کامپیوتر کار کنه،مجبورا برای اینکه نری و روی لپ تاپش نشینی و سیمشو نکشی، میره تو اتاق و درو میبنده، تو هم پشت در هی دستتو میکوبی به در و گریه میکنی تا بالاخره بابایی تسلسم میشه و درو باز میکنه! اونروز رفته بودیم بیرون و برای اولین بار تو رو گذاشتم توی صندلی کودک، خیلی ذوق کرده بودی و خوشت اومده بود اینم عکسش:   دیدیم که خیلی خوشت اومده دیروز با بابایی رفتیم و کلی گشتیم تا یدونه صندلی عین اونو برات خری...
14 مهر 1394

پسر عزیزم

علی مامان، پسرک خودم، هر روز داری جلوی چشمام رشد میکنی و بزرگتر میشی.از نظر من که هر روزت با دیروزت کلی فرق میکنی،روز به روز خوردنی تر میشی،مثلا دیروز یاد گرفتی که رو پاهای خودت وایستی، از لبه تخت گرفتی و بلند شدی، بعدش دستاتو ول کردی و برای یکی دو ثانیه رو پاهای خودت وایستادی، از تعجب و ترس چشمات قلمبه شده بودی زودی افتادی زمین ولی دیگه گریه نمیکنی چون برای خودت آقایی شدی، برات تجربه شیرینی بود چون از دیروز تا حالا چندین مرتبه تکرارش کردی و کار من سخت تر از گذشته شده چون مدام باید دنبالت باشم که خدایی نکرده از جایی نیوفتی! خیلی شیرین شدی تازگیا، اداهای تازه یاد گرفتی، مثلا وقتی من یا بابایی نماز میخونیم فوری با سرعت میای و مهر رو برمیداری ...
6 مهر 1394

بدون عنوان

پسرکم از آخرین روزهای خونه مامان جون نهایت استفاده رو بکن، چون دیگه از این حیاط دلباز و گلدونهای قشنگ خبری نیست ...
6 مهر 1394

گل پسر

چه گل پسری؟! فدات بشم که تا حالا اصلا مامانی رو اذیت نکردی.ساعتها تنهایی میشینی توی تخت پارکت و با خودت بازی میکنی صدات هم درنمیاد بعضی وقتها آروم میام بالای سرت که ببینم داری چیکار میکنی،تا منو میبینی بهم لبخند میزنی منم انرژی میگیرم و میرم برای شما گل پسری قاقاهای خوشمزه درست میکنم   ...
6 مهر 1394

جیززززز

فندق مامان، خوشگل مامان، عزیزدل مامان، یه کلمه جدید تلفظ میکنی. از هفته پیش شروع کردی و داری کم کم توی تلفظش مهارت پیدا میکنی، وقتی چراغ ها رو روشن میکنم آروم میگی : چیززززز! البته بیشتر به چیشششش شبیهه، از سه ماهگیت هر وقت چراغ روشن میکردم بهت یاد میدادم بگی جیززز، بالاخره یاد گرفتی ولی مثل اینکه از تلفظش خجالت بکشی، سرتو میندازی پایین و آروم زیر لبت میگی، آقا کوچولوی من فدات بشم جیززززززز ...
3 مهر 1394

جشن دندونی

  پسرکم، ناز مامان، پنجشنبه بالاخره تونستم برات جشن دندون بگیرم، یکم حال هر دومون بهتر شده بود، فوری خونه رو تزیین کردیم و جشنتو گرفتیم، فدای دندونای خوشگلت. خیلی پسر خوبی بودی و خیلی با مامان همکاری کردی، قربونت برم که اصلا اذیت نکردی، قبل از شام هم خاله لعیا خوابوندت تا خسته نشی و سرحال باشی باز هم طبق معمول مامان جون حسابی کمکم کرد وگرنه خودم به تنهایی نمیتونستم، دستش درد نکنه و خوش به حال تو که همچین مادربزرگی داری. اینجا عکسای پنجشنبه رو میزارم، گلم تو اینجا دقیقا ده روزه که توی نه ماهگیت هستی اینا هم آش دندون هستن که با کمک مامان جون درست کردیم: ...
3 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد