علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

علی گوگولی

اولین سالگرد ازدواج با حضورعلی جووووونم

دیروز شش دی ماه سالگرد ازدواج من و بابایی بود، ه شتمین سالگرد، امسال جشن سالگردمون سه نفره برگزار شد و یه مهمون کوچولو به جمعمون اضافه شده،یه مهمون عزیز و دوست داشتنی، پارسال اینموقع ها داشتم روزهای آخر بارداری ام رو سپری میکردم و تو سالگرد پارسالمون مامان جون زحمت کشید و سیسمونی تو رو فرستاد و جشن سالگردمون با جشن سیسمونی یکجا برگزار شد، حالا یک سال گذشته و تو مثل مورچه کوچولو ها تند تند از این اتاق میری به اون اتاق، از این ور خونه به اونور خونه و من تعجب میکنم که اینهمه انرژی رو برای متر کردن خونه از کجا آوردی؟ دیروز صبح رفتم خونه مامان جون و شب بابایی اومد دنبالمون و ما رو برد به خانه استیک ایتالیایی، استیک...
7 دی 1394

دوازده ماهگیت مبارک قشنگم

غنچه گلم، امروز یازده ماهت رو تموم کردی و دوازده ماهه شدی ،روز شمار سن ات داره به سال نزدیک میشه. مرد کوچک خونه مون شدی، آقا کوچولوی مامان و بابا. مامانی فدای قند عسلش بشه. دیگه یک ماه به تولدت مونده و من دل تو دلم نیست، مثل پارسال اینموقع، باورم شده که مرد کوچولوی خونمون داره یک ساله میشه، دیشب سه قدم پشت سر هم برداشتی، از خوشحالی جیغ کشیدم و بابایی رو صدا زدم و این یعنی اینکه داری بزرگ میشی قشنگم.این روزهای برفی زیاد از خونه بیرون نمیریم، بیشتر با همیم ولی میخوام یه روز ببرمت بیرون تا به برفها دست بزنی چون از پشت پنجره با تعجب نگاه میکنی،تو این ماهی که پیش رو داریم کلی مناسبت هست، اولین شب یلدا، سالگرد ازدوا...
23 آذر 1394

مهارتهای یازده ماهگیت

علی کوچولوم، این چند هفته اخیر شاهد تغییرات زیادی شدم، چیزهای خیلی جدیدی یاد گرفتی، کم کم داره شخصیتت شکل میگیره، مامان قربون لبات بشه که با لحظه لحظه رشد تو منم جون تازه میگیرم، البته اینم ذکر کنم که حسااااااابی شیطونتر و یه ذره خیلی کوچولو شلوغ تر از قبل شدی . خب اینم طبیعیه گلم راه رفتنت خیلی منو خوشحال کرد، کم کم داری حرف هم میزنی، گوشی تلفنو میبری پشت گوشت(تقریبا میشه پشت گردنت) و با صدای بلند ا میگی، مثلا الو میگی. یا وقتی من تو آشپزخونم و تلفن زنگ میزنه هراسان چهاردست و پا میدوی و میگی ا...ا....ا، یعنی مامان بیا الو کن، یاد گرفتی از لیوان مایعات بخوری و دیگه توش غرغره نمیکنی،زیر انداز تعویض پوشکت رو خوب شناختی و تا رو زمین...
15 آذر 1394

راه رفتنت مبارک عشق مامان

  نخودکم دیروز شاهد یکی از زیبا ترین اتفاقات زندگیم بودم، صحنه ای که با دیدنش دوباره اشک از چشمام جاری شد، قند عسلم، شیرینم، قدم برداشتی، رو پاهای خودت وایستاده بودی که با ترس و لرز یه قدم برداشتی و بعدش تلپی افتادی، یه چند روز بود که سرپا وایمیستادی و از خوشحالی برا خودت کف میزدی واین باعث میشد تعادلت بهم بخوره و بیوفتی ولی دو سه روز اخیر قشنگ محکم رو پاهات وایمیستادی تا اینکه دیروز یه قدم به جلو برداشتی و بعدش تعادلت بهم خورد و افتادی ، خوشبختانه دوربین دستم بود و اتفاقی لحظه قدم برداشتنت رو ثبت کردم، قربونت برم که انشالاه همیشه رو پاهای خودت بایستی، مامان فدای قدمهای تو بشه الهی . خیلی برای دیدن این لحظات بی ت...
14 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 3

تا بابایی بیدار بشه و حاضر بشیم و عکس بگیریم و... یکم دیرمون شد، ساعت ده دقیقه به شش صبح بود که سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال خاله مرضیه، هوا خیلی سرد بود و از آسمون مخلوط برف و بارون میومد ، شهر ساکت بود و خیابونها خلوت و هوا تاریک، انگار همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم، لحظات پر استرسی رو پشت سر میزاشتم ولی جلوی بابایی به روی خودم نمیاوردم، میگفتم و میخندیدم ولی دلم آشوب بود،رسیدیم دم در خونه خاله مرضیه، دیدم خاله دوربین به دست از در خارج شد و از تمام لحظات فیلم میگرفت، خیلی در حق من لطف کرد، واقعا ازش خیلی خیلی منمونم، رسیدیم به بیمارستان، نگهبان ما رو به داخل راه داد و رفتیم تو، هیچکس تو سالن نبود، قلبم داشت از جاش کنده میشد و به ...
9 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 2

    روز جمعه ساعت یک و نیم ظهر مرخص شدم و با بابایی برگشتیم خونه، به بابایی سپردم که ماجرا امروز رو به کسی نگه و الکی بقیه رو نگران نکنه، دوش گرفتم و ناهار خوردم و حاضر شدم تا برم دیدن حلما کوچولو دختر همسایه بالایی که پانزده روز از تو بزرگتره، خیلی خوشگل و خوردنی بود، بعدش برگشتم و با بابایی رفتیم باقی مونده خرید هامونو کردیم چون احساس میکردم دیگه روزهای آخر همسفری مونه! ف فردا شنبه با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر و فوری رفتم داخل، خانم دکتر هم فشارمو اندازه گرفت و به صدای قلبت گوش کرد که بازم قشنگ و مرتب میزد . اونقدر سنگین شده بودم که خانم دکتر دستمو گرفت و برای بلند شدن کمکم کرد،بعدش سرشو...
4 آذر 1394

خاطرات روز زایمان 1

    پسر گلم من چون وبلاگ نویسی رو دیر شروع کردم نتونستم برات از روز زایمان و خاطراتش بگم، جونم برات بگه که خانم دکتر تاریخ به دنیا اومدنت رو اواخر دی تعیین کرده بود ولی روز دقیقشو نگفته بود،اونروزهای آخر همسفری مون، من حسااااااابی پف کرده بودم و نمیتونستم زیاد راه برم، وقتی به پشت میخوابیدم مثل لاک پشت ها همونجوری میموندم و نمیتونستم برگردم، بابایی کمکم میکرد تا برگردم، دلم برای به پشت خوابیدن لک زده بود، روز پنجشنبه 18 دی ماه طبق معمول خونه مامان جون اینا مهمون بودیم، با اینکه زمستون بود ولی من مثل اینکه بخاری تو بدنم روشن باشه داغ بودم؛ اونروز هم داغتر خلاصه کلا اونروز حالم خوب نبود، به یمن وجود ت...
29 آبان 1394

پدر پسر

پدر ؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛ و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی … چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ “پدرت”را می پرستیدی …   اینم از لوس بازی های پدر پسری خونه ما خدایا به خاطر وجود عزیزانم از تو ممنونم ...
28 آبان 1394

اولین تجربه مهد کودک

امروز گل پسریم برای اولین بار با خاله مرضیه رفتیم مهد کودک، فقط خواستم کم کم با محیطهای اجتماعی آشنا بشی و با بچه های همسن و سالت ارتباط برقرار کنی اولش یکم از مربی و میط جدید ترسیدی و گریه کردی ولی بعدا خیلی خوب بودی و کلی با وسایل بازی و بچه ها مشغول شدی و بکلی منو فراموش کردی ، دیگه چشمات منو دنبال نمیکرد، حدود چهل دقیقه بازی کردی و منم با مربی ها آشنا شدم، ایشالاه زود زود میاییم و با بچه ها بازی میکنی، فدات بشم که اینقدر گل پسر اجتماعی دارم من اینم دوست جدیدت که کلی باهم بازی کردین و به زبون همدیگه باهم صحبت میکردین: آقوووو ایقوووو.. ...
24 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد