علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

علی گوگولی

بهار داره میاد

این اواخر سرم به خونه تکونی گرم شده بود، قبل از عید حسابی همه جای خونه رو تمیز کردم، چون تو کوچولو بودی و وقت زیادی ازم میگرفتی فرصت نمیکردم زیاد به خونه برسم ولی این اواخر که واسه خودت آقایی شدی منم وقت آزادم بیشتر شده، تمام کمد ها و کابینت ها رو ریختم بیرون و حسابی تمیز کاری کردم البته واسه تو هم بد نشد ها... سرگرمی جدید برات پیدا شده بود به همه چی دست میزدی و از دیدن چیزهای جدید که قبلا از دیدت پنهون بود ذوق زده میشدی،بالاخره روز بیست و چهار اسفند ماه هم یه خانم کارگری اومد کمکم کرد و بالاخره پرونده خانه تکانی عید امسال هم بسته شد   ولی حسابی از کت و کول افتادم، تو هم بیشتر از من چون پا به پای ما داشتی کار میکردی و با زور از ن...
12 فروردين 1395

چهارشنبه سوری مبارک

  بالاخره چهارشنبه سوری امسال هم رسید، این دومین چهارشنبه سوری شما گل پسرمه ولی اولین چهارشنبه ایکه رفتیم بیرون، چون پارسال اینموقع تازه دو ماهه شده بودی و خیلی کوچیک بودی، و من لابه لای جیغ ها و گریه های جنابعالی به صدای ترقه های بچه ها گوش میدادم، ولی امسال با وجود اینکه هوا سرد بود و باد شدیدی میومد حیفم اومد تو خونه بمونیم، صبح که رفتیم خونه مامان جون و آجیل چهارشنبه و عیدی هامون رو گرفتیم که دستشون واقعا درد نکنه و مثل همیشه شرمندمون کردن، بعدش برگشتیم خونه و با بابایی تو حیاط ترقه انداختیم و بعد هم رفتیم تو سطح شهر گشتیم، وای که چقدر این روزهای دم عید و حال و هواش  رو دوست دارم، همه جا بچه ها آتیش روشن ...
7 فروردين 1395

حال و هوای عید

علی عزیزم، ببخشید که نمیتونم زود زود وبلاگت رو آپدیت کنم، تازگیا شدیدا شیطون شدی و اونقدر سرم بهت گرمه که وقت کم میارم، ساعت خوابت هم کمتر از گدشته شده، قبلا ها وقتی میخوابیدی منم از فرصت استفاده میکردم و به وبلاگت سر میزدم ولی الان طول روز فقط یکبار اونم ظهرها میخوابی، خلاصه در یک ماهی که گذشت اتفاقات زیادی افتاد، مثلا واسه بابایی تولد گرفتیم، تولد مهلا جونم بود،که عکساشو میزارم، و اتفاق دیگه که خیلی خوشحالم کرد دراومدن دندونهای آسیای بالاییت بود، کم کم داشتم در مورد تاخیر تو درآوردن دندونهات نگران میشدم که یه روز که داشتم قلقکت میدادم و تو میخندیدی دیدم که دوتا دندون کوچولوی سفید تو لثه های بالاییت جوونه زدن و اومدن بیرون، خیلی خوشحال شد...
7 فروردين 1395

هوررررا پانزده ماهه شدی

    بالاخره ماهها از پی هم تند و تند میان و روز به روز بزرگتر و فهمیده تر میشی گلم، امروز بیست و سوم اسفند ماه وارد پانزده ماهگیت شدی ، وای الهی پارسال اینموقع خیلی کوچیک و ناز بودی و هر شب درد کولیک داشتی، ولی امسال یه پارچه آقا شدی و عشق من روز به روز بیشتر از قبل میشه. کم کم داره بهار میرسه و حال و هوای عید شهر رو گرفته ، همه جا سبزه و ماهی قرمز آوردن و هر موقع میریم بیرون میبرمت نزدیک تا ماهی ها رو ببینی، کلی ذوق میکنی، راستی امروز که مصادف بود با پانزده ماهگیت یه اتفاق خوب افتاد اونم اینکه برای اولین بار بردیمت سلمانی ، اوایل که کامل کچل بودی و مو نداشتی فکر نمیکردم که به این زودی ها ببرمت برای اصلاح و...
23 اسفند 1394

مادر هستم

                                                    مادر که باشي نبايد سرما بخوري يا اگه هم سرما خوردي بايد زودتر خوب بشي مادر که باشي نميتوني تب کني ديگه چه برسه به اينکه لرز هم بکني يا اگر هم تب و لرز کردي بايد سعي کني خيلي حالت تب و لرزت رو بچت نبينه آخه ممکنه بترسه و نگران بشه اينطوري بيشتر بهت بچسبه و ممکنه اون هم سرما بخوره.   مادر که باشي خيلي وقت نداري بش...
24 بهمن 1394

یک سال و یک ماه و یک روز

چه اعداد قشنگی؟ امروز یک سال و یک ماه و یک روزه شدی غنچه گلم ،هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت میشم، هر روز یه کار جدید یاد میگیری و هر روز شیرین تر از قبل میشی، حساااااااااابی لوس بازی رو یاد گرفتی، میای و دهنتو میچسبونی به صورت یعنی بوس میکنی، وقتی نشستم میایی و سرتو میزاری رو پاهام منم حسابی مشت و مالت میدم و نازت میکنم، موقع ظرف شستن از پشت پاهامو بغل میکنی و محکم میچسبی بهم، وای که چه کیفی میکنم و ذوق مرگ میشم ، تازگیا دویدن رو یاد گرفتی، با سرعت از این ور خونه میدوی به اونور و بعضی وقتا تلپی میوفتی زمین، خیلی اصرار داری خودت غذا بخوری بعضا تسلیم میشم ، برای بار اول برف رو لمس کردی و چون دستت یخ زد خوشت نیومد و هی میمالیدی به...
24 بهمن 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد