علی نازمعلی نازم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

علی گوگولی

سیزده بدر 96

سیزده بدر امسال هوا عالی بود، یه مسافرت کوچیک دونفره داشتیم، روز دوازدهم رفتیم سمت شمال غرب، سلملس و بندرشرفخانه و ارومیه، روز سیزدهم هم اطراف ارومیه رفتیم و بعدش رفتیم دریاچه برای قایق سواری، عصر روز سیزدهم برگشتیم، این دو روزه خیلی بمون خوش گذشت مخصوصا با همسفر گلی مثل تو که اصلا تو مسافرت اذیتم نمیکنی، بغیر از شیطنتها و بدو بدو هات، که اگه دستت رو یک لحظه ول کنم دویدی رفتی وسط جاده، یا بالای کوه یا توی آب و ... ولی به حکم مادر بودنم مسئول نگهداری از تو هستم، با کمک خدا تا حالا که تو مسافرتها مشکلی پیش نیومده، عکسهای سیزده امسال رو برات میزارم     اول از همه عکس سبزه بیچاره رو میزارم که با بیلچه باغبانی ...
24 فروردين 1396

نوروز 96

نفس مامان، کم کم داره بوی بهار میاد ، فصلی که من عاشقش هستم، پیش خودم فکر میکنم کاش میتونستم هوای این روزها رو بزارم توی فریزر و وقتهایی که دلم میگیره درش بیارم و حسابی بو کنم،همیشه عاشق هوای ملایم بهار بودم با ابرهای سفید بزرگ که سریع حرکت میکنن، ابرهایی که موقع بچگی از مامان جون میپرسیدم کجا میرن و اونم برام توضیح میداد میرن خونشون غذا بپزن، جارو کنن، کاش اونروزها بود، نمیدونم اینهمه وقت رو چجوری گذروندم؟چقدر زود بزرگ شدم همسر شدم، مادر شدم، هعییییی.... اسفند ماه هم گذشت با حال و هوا و بدو بدو های مخصوص خودش،با خرید ها و بازار گردیهاش، با اینکه چیزی نمیخرم  اما دوست دارم برم و از شادی و انرژی مردم تو بازار دیدن کن...
9 فروردين 1396

دو سالگیت مبارک عزیزدلم

          پسر گلم، عشق مامان و بابا تولدت مبارک           نفس مامان، یک سال دیگه بزرگتر شدی و بازهم یک تولد دیگه برای گل پسر خوشگل پسر خودم امسال تم تولدت رو کفشدوزک انتخاب کردم ، یه روز که در حیاط باز بود یه کفشدوزک کوچولو اومده تو خونه و تو  عاشقش شدی و کلی باهاش بازی کردی، حتی بهش غذا هم دادی، از اون به بعد هر وقت تو تلویزیون کفشدوزک نشون میداد یاد اون میوفتادی، منم تصمیم گرفتم تم امسالت رو کفشدوزک انتخاب کنم   علی کوچولوم، یک سال دیگه م از بهار زندگیت گذشت، ا...
13 اسفند 1395

یلدای 95

        بالاخره شب یلدا هم از راه رسید و پاییز رو پشت سر گداشتیم، باید کم کم برای تولد گل پسریم برنامه ریزی کنم، شب یلدای امسال هوا سرد بود و چند روز پیش هم حسابی برف اومده بود، قرار بود یلدا بریم خونه مامانی اینا و دو روز بعدش که پنجشنبه بود بریم خونه مامان جون اینا ولی شب یلدا بابایی بدجور سرماخورد و رفت دکتر و دارو و آمپول و...خلاصه نتونستیم بریم خونه مامانی  ولی خوشبختانه تا پنجشنبه حالش بهتر شد و با دو روز تاخیر خونه مامان جون رفتیم و یلدامون رو گرفتیم و حسابی خوش گذشت ، تا ساعت یک خونه مامان جون اینا بودیم و تا برگردیم خونه مون و آماده بشیم برای خوابیدن ساعت دو بامداد شد، تو هم ...
13 دی 1395

پاییز 95

        سلام گل پسر مامان، یدونه غنچه گلم، الان که دارم این مطلب رو مینویسم تو توی خواب هستی و هر از گاهی میچرخی این طرف اون طرف، قربونت برم که خوابیدنت هم بامزست، الان درست پانزده روز مونده به تولدت و من متعجبم از گذر سریع زمان که روزها تند و تند میگذرن، این یک سال اخیر خیلی سریع تر از سالهای دیگه گذشت، شاید یه دلیل مشغله کاری زیاد بود، چون شما نفس مامان روز به روز بزرگ تر میشی و کارها و مهارتهای جدیدی یاد میگیری، منم سرم حسابی به شما گرمه، فدات بشم،این سه ماه اخیر خیلی چیزهای جدید یاد گرفتی، تعداد کلماتی که تلفظ میکنی بیشتر شده، تازگیا جملات دو کلمه ای میگی، بابا بیا، مامان باز کن، مامان قاقا و ....
8 دی 1395

تابستان 95 هم تموم شد

علی کوچولوم پسر گلم، بالاخره روزها تند و تند گذشتن و رسیدیم به پاییز، وقتی به پاییز میرسیم نمیدونم چرا بدجوری دلم میگیره، چون اکثرا سرما میخورم و لیمو شیرین و آش و بخور و ... اینها برداشتهای من از پاییزه، امیدوارم امسال مثل پارسال نباشه که کل پاییز و زمستون رو سرما خوردم و میترسیدم به تو هم سرایت بدم. تابستون امسال روی هم رفته خیلی خوش گذشت بهمون، اکثر روزهای تعطیل و جمعه ها میرفتیم پیک نیک و گردش   یه ماه از تابستون هم به رمضان گذشت که تونستم روزه بگیرم امسال خدا رو شکر، تو هم که حسابی شیرین تر و شیطون تر از قبل میشی، تابستون امسال تعداد کلماتی که تلفظ میکنی بیشتر شده، به مامان جون میگی مامان ده، یا مامان جه   ...
10 مهر 1395

اولین تجربه مسافرت خارج از کشور

سلام پسر گل مامان، عشقم تموم عمر و جونم شدی، نمیدونم همه مامان ها بچه هاشون رو اینقدر دوست دارن یا من شورشو درآوردم؟ هر روز که میگذره بیشتر بهت وابسته میشم، تازگی ها هام کلی شیطون و یکمی شلوغ شدی و دیگه بیست و چهار ساعت دنبالت بدو بدو میکنم ولی اینم از شیرینی ها و قشنگی های بچه داریه مگه پسر کوچولوی من چند بار تو عمرش بچگی میکنه؟ پس پسرم تا میتونی خوشحال باش و بخند و بازی کن چون فقط یکبار بچگی میکنی   جونم برات بگه بالاخره تونستیم تصمیم مون رو بگیریم و یه سفر خارج از کشور بریم   ، سفر به کشور پهناور روسیه و شهر مسکو، شهری که قرار بود شش سال پیش ماه عسل بریم ولی چون از نظر زمانی زمستون اونجا بود نشد بریم و قسمت این...
2 مهر 1395

مرد شدی

امروز بیست و سه تیر نود و پنج، روز پایان هجده ماهگیته عزیز دلم ، و من باز هم خوشحالم، خوشحال تر از قبل چون امروز یک و نیم سالت رو تموم کردی، یه جور احساس شعف تو و جودم هست، یه احساس غرور آمیخته با شادی، نمیتونم احساسمو توصیف کنم، فقط از اینکه یه غنچه کوچولو و با ارزش تو آغوشم دارم خالقم رو هزاران هزار مرتبه شاکرم، وقتی به قد کشیدنت جلوی چشمام نگاه میکنم و بزرگ شدنت رو میبینم زبانم از شکر خدایم قاصر میمونه، خدایا خودت مواظب پسر کوچولوم باش و دعاهام رو در حقش مستجاب کن امروز برای کنترل هجده ماهگیت باهم رفتیم بهداشت ولی واکسنت هموز مونده یه چند روز دیگه، بازهم آقای دکتر برومندی از سر تا پا با حوصله فراوان معاینت کرد و قد و وز...
23 تير 1395

رمضان 95

  سلام پسرگلم، یکی یدونم، رمضان امسال هم اومد و با سرعت به پایان رسید، امسال بعد از دو سال که روزه ام رو میخوردم با کمک خدای مهربون تونستم دوباره روزه بگیرم، دیگه بهت شیر نمیدم و روزه گرفتم، هوای تبریز امسال انگار نمیخواد تابستونی بشه، تا اواسط ماه رمضون قشنگ خنک بود و باد و بارون و تگرگ و ... میبارید، کم مونده بود برف بیاد،یه هفته آخر گرم شد که اونم خدا خودش کمکمون کرد تا بتونیم روزه بگیریم ، خلاصه با وجود شیطنتهای تو رمضان امسال رو هم گذروندیم ولی به من خیییییلی سخت گذشت، زبون روزه و بیحال باید همش دنبال تو میدویدم و باهات بازی میکردم ولی وقتی سر سفره افطار مینشستیم و دستهای کوچولوت رو برای دعا کردن بالا میبردی کیف م...
22 تير 1395

یک سال و نیمه شدی نفس مامان

    هوررررا، علی کوچولوم، فدای چشمهات بشم من، مامان دورت بگرده نفسم عمرم عشقم هستی مامان و بابا، یک سال و نیمه شدی، وارد هجده ماهگیت شدی، وقتی تازه بدنیا اومده بودی و خیلی کوچولو بودی پیش خودم میگفتم یعنی خدایا میشه این نی نی من بزرگ بشه و یک و نیم ساله بشه؟ اونموقع ها فکر میکردم یک و نیم سالگی یعنی خیلی سال بعد، فکر نمیکردم که تا چشم بزنم میشی یک و نیم ساله، اونقدر منو محو و شیفته خودت کردی که اصلا نمیدونم زمان کی میاد و کی میره؟ با کارها و شیطنتهای تازه ات، با دلبری هات، شیرین کاری هات، کم کم داری تمرین میکنی حرف زدن یاد بگیری ولی بنظرم یکم دیر حرف زدی برنامه روزانه ات تقریبا اینجوریه :شب س...
23 خرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علی گوگولی می باشد